شماره ٤٩١: صبح شکوفه چون کف سيل بهار رفت

صبح شکوفه چون کف سيل بهار رفت
خوش موسمي ز کيسه ليل و نهار رفت
خون مي چکد ز غنچه منقار بلبلان
زين نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا يک ورق نماند
ايام مد کشيدن ابر بهار رفت
گنجي که از شکوفه برون داده بود خاک
در يک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدي که از شکوفه چمن جمع کرده بود
يکسر به هرزه خرجي باد بهار رفت
بي سکه خرج کرد زر خويش را تمام
زين بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسيم چمن گذشت
از سينه جهان، نفس بي غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ري به پژمردگي گذاشت
ريحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازيانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نيست، فايده برگ عيش چيست؟
نرگس پياله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبي را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار يافت
رو باز پس ز شور قيامت نمي کند
هوشي که در رکاب نسيم بهار رفت
ساقي، ترا که دست و دلي هست مي بنوش
کز بوي باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروي که درين باغ چون نسيم
بي اختيار آمد و بي اختيار رفت
واشو چو غنچه، اي گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشايان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندليب را
جايي که لاله با جگر داغدار رفت